شعر را دوست می دارم
زیرا تمام ناممکن ها راممکن می سازد
می توان دست هایت را دردستانم گذاشت
با توقدم زد و برایت آواز خواندو....
می توان درشعرهایم با تــــــــــــــــو زندگی کرد
شعر را دوست میدارم
زیرا می تواند تــــــو ی محال زندگی ام را به من برساند
می توان نوشت که تاهمیشه به یادمی و...
شعر را دوست میدارم
می توان در آن معجزه جاری کرد
می توان تورا در واژه هایش اسیرکرد
تا همیشه کنارم بمانی ،حتی اگــــــــــر رفته باشی.....
حال که آمده ای
کمی بیش از نوشیدن یک فنجای چای
کمی بیشتر از یک ، دو بوسه بمان
کمی بیشتر از یک آغوش ، یک گفتگوی عاشقانه
من سالها بوسه به تو بدهکارم
می بینی برای بیشتر ماندنت چقدر بهانه های زیبا دارم
بازهم گول چشمانت را خوردم
بازهم عاشقانه صدایم کردی و من تمام احساسم را بی هیچ چون و چرایی باختم
غافل ازاینکه
این چشمها نه چشمان تو و این صدا نه صدای توست که گرگی است
گرگی که هر روز و هر شب درونت را می درد
و امروز مرا نشانه گرفته است
وای ازمن ساده
وای
بـــــ*اران
رسالت بعضی از آدمها این است
می آیند در زندگیت یک جای خالی بگذارند و بروند
اما فراموش می کنند که جای خالی اشان هرگز با کسی پر نخواهد شد
برای رسیدن به آغوشت
دوبال میخواهم
تا به خلوت تنهاییت پرواز کنم
روبرویت بنشینم
ازعشق برایم بخوانی
ومن محو چشمانت
تمام احساسم را شعرکنم
بـــــــــــ*اران
من دلم تورامیخواهد
تویی که با ابرهای سیاه آسمان دلم
با باران چشمانم
می آیی
می آیی ابرهارا با دستان نوازشگرت کنارمیزنی
اشک چشمانم را پاک می کنی
وچون شعله ی خورشید درقلبم نور و روشنی را می افروزی
من دلم تورامیخواهد
تویی که ندارمت اما آرزویم شده ای
بــــــ*اران
وقتی می گویی نگرانت هستم
ازتو چه پنهان دردلم قند آب می شود
می پرسی :کی می رسی /چرا حواست به گوشیت نیست و....
من درتک تک جملاتت ضرب آهنگ عاشقانه دوستت دارم هایت را می شنوم
تو وتمام نگرانی های عاشقانه ات را دوست می دارم
من هم نگرانتم .ازهمان نگرانی های عاشقانه
و تو نیز خوب می دانی که خورشید زندگی من از چشمان تو طلوع می کند
بر زندگی من بتاب و گرما ببخش...